inchoate
معنی
نیمه تمام، تازه بوجود امده، اغاز کردن، بنیاد نهادن
سایر معانی: نو آغاز، در شرف تکوین، ابتدایی، آغازین، نوپا، ناقص، کاستی دار، ناتمام، تنظیم نشده، ناآراست، نابسامان، نامنظم، تکوین نیافته، (حقوق) معوقه، معلق، آویخته، مشروط
سایر معانی: نو آغاز، در شرف تکوین، ابتدایی، آغازین، نوپا، ناقص، کاستی دار، ناتمام، تنظیم نشده، ناآراست، نابسامان، نامنظم، تکوین نیافته، (حقوق) معوقه، معلق، آویخته، مشروط
دیکشنری
نیمه تمام
فعل
inchoate, begin, commence, inaugurate, incept, initialاغاز کردن
institute, start, found, incept, inchoate, initiateبنیاد نهادن
صفت
inchoateنیمه تمام
inchoateتازه بوجود امده
ترجمه آنلاین
نازک
مترادف
amorphous ، elementary ، embryonic ، formless ، immature ، imperfect ، inceptive ، incipient ، just begun ، nascent ، preliminary ، rudimentary ، shapeless ، unfinished ، unformed ، unshaped