incarnate
معنی
مجسم، دارای شکل جسمانی، برنگ گوشتی، صورت خارجی دادن، مجسم کردن
سایر معانی: (جسم به ویژه جسم انسانی دادن به) تن مند کردن، تناور کردن، متجسم کردن، گوشت مند کردن، حلول کردن، دیسمند کردن، شکل دار کردن، واقعیت دادن به، عینیت دادن، مظهر (چیزی) بودن، نماد بودن، نمونه ی چیزی، پیدایه، خون رنگ، گوشت فام، قرمز، تن مند، تندار، مجسم بصورت ادمی
سایر معانی: (جسم به ویژه جسم انسانی دادن به) تن مند کردن، تناور کردن، متجسم کردن، گوشت مند کردن، حلول کردن، دیسمند کردن، شکل دار کردن، واقعیت دادن به، عینیت دادن، مظهر (چیزی) بودن، نماد بودن، نمونه ی چیزی، پیدایه، خون رنگ، گوشت فام، قرمز، تن مند، تندار، مجسم بصورت ادمی
دیکشنری
تجسم
فعل
embody, epitomize, picture, portray, depict, incarnateمجسم کردن
incarnateصورت خارجی دادن
صفت
incarnateمجسم
incarnateدارای شکل جسمانی
incarnateبرنگ گوشتی
ترجمه آنلاین
متجسد
مترادف
embodied ، exteriorized ، externalized ، human ، in human form ، in the flesh ، made flesh ، manifested ، materialized ، personified ، physical ، real ، substantiated ، tangible ، typified