hunch
معنی
قلنبه، ظن، قوز، کوهان، گوژ، فشار با ارنج، احساس وقوع امری در اینده، بشکل قوز دراوردن، تنه زدن، قوز کردن، خم کردن
سایر معانی: (بدن خود را جمع کردن و به صورت حلقه درآوردن) قوز کردن، کوژ کردن، (خود را) قلمبه کردن، (با پشت خمیده) نشستن یا ایستادن، تکان دادن، فشار دادن، (با فشار) به جلو راندن، (با فشار) کنار زدن، گمان، حدس، گوژی، کوژی، چفتگی، خمیدگی، باup یاout قوز کردن
سایر معانی: (بدن خود را جمع کردن و به صورت حلقه درآوردن) قوز کردن، کوژ کردن، (خود را) قلمبه کردن، (با پشت خمیده) نشستن یا ایستادن، تکان دادن، فشار دادن، (با فشار) به جلو راندن، (با فشار) کنار زدن، گمان، حدس، گوژی، کوژی، چفتگی، خمیدگی، باup یاout قوز کردن
دیکشنری
هانچ
اسم
hump, hunch, gibbosityقوز
suspicion, hunch, conjecture, guess, surmiseظن
hump, hunchگوژ
nub, lump, pone, bloc, block, hunchقلنبه
hunchفشار با ارنج
hump, hunchکوهان
hunchاحساس وقوع امری در اینده
فعل
hump, hunch, squat, crouchقوز کردن
bend, crook, flex, wry, crank, hunchخم کردن
hunchبشکل قوز دراوردن
jostle, shove, hunchتنه زدن
ترجمه آنلاین
قوز کردن
مترادف
anticipation ، apprehension ، auguration ، augury ، boding ، clue ، expectation ، feeling in one's bones ، foreboding ، forecast ، foreknowledge ، forewarning ، forewisdom ، funny feeling ، glimmer ، hint ، impression ، inkling ، instinct ، intuition ، misgiving ، notion ، omination ، portent ، preapprehension ، precognition ، preconceived notion ، premonition ، prenotation ، prenotice ، presage ، presagement ، prescience ، presentiment ، qualm ، suspicion ، thought