hallucinate
معنی
اشتباه کردن، هذیان گفتن، حالت هذیانی پیدا کردن، هذیانی شدن، گرفتار اوهام و خیالات شدن
سایر معانی: دچار توهم کردن یا شدن، وهم زده شدن یا کردن، نهازیدن، به عالم هپروت رفتن
سایر معانی: دچار توهم کردن یا شدن، وهم زده شدن یا کردن، نهازیدن، به عالم هپروت رفتن
دیکشنری
توهم می کشید
فعل
hallucinateهذیان گفتن
hallucinateحالت هذیانی پیدا کردن
hallucinateهذیانی شدن
fumble, mistake, fluff, gaffe, blunder, hallucinateاشتباه کردن
hallucinateگرفتار اوهام و خیالات شدن
ترجمه آنلاین
توهم داشتن
مترادف
blow one's mind ، daydream ، envision ، fantasize ، freak out ، have visions ، head trip ، hear voices ، trip ، visualize