grudge
معنی
بی میلی، غبطه، غرض، لج، اکراه، بیزاری، کینه، لرزیدن، غرغر کردن، بخل ورزیدن، لجاجت کردن، غبطه خوردن بر، رشک ورزیدن به
سایر معانی: حسادت ورزیدن، رشک بردن، غبطه خوردن به، با بی میلی دادن، احساس دشمنی، عداوت، بد خواهی، بغض، دلخوری، دق دلی، غر
سایر معانی: حسادت ورزیدن، رشک بردن، غبطه خوردن به، با بی میلی دادن، احساس دشمنی، عداوت، بد خواهی، بغض، دلخوری، دق دلی، غر
دیکشنری
ناراحتی
اسم
hatred, grudge, spite, vengeance, rancor, enmityکینه
spite, grudge, grouchلج
purpose, intention, motive, prejudice, grudge, partialityغرض
envy, grudgeغبطه
reluctance, dismay, distaste, disinclination, loathing, grudgeبی میلی
aversion, distaste, disgust, hatred, weariness, grudgeبیزاری
reluctance, grudge, reluctancy, hateاکراه
فعل
shake, tremble, shudder, shiver, vibrate, grudgeلرزیدن
grudgeبخل ورزیدن
grudgeلجاجت کردن
grudgeغبطه خوردن بر
grudgeرشک ورزیدن به
growl, mutter, grumble, chide, grudge, murmurغرغر کردن
ترجمه آنلاین
کینه
مترادف
animosity ، animus ، antipathy ، aversion ، bad blood ، bitterness ، bone to pick ، dislike ، enmity ، grievance ، hate ، hatred ، ill will ، injury ، injustice ، malevolence ، malice ، maliciousness ، malignancy ، peeve ، pet peeve ، pique ، rancor ، resentment ، spite ، spitefulness ، spleen ، venom