frayed
معنی
چیز ساییده شده، چیز فرسوده
سایر معانی: (noun) (قدیمی) ترساندن، هراساندن (noun) نبرد، جنگ، پیکار، مبارزه، رقابت، دعوا، نزاع، جر و بحث، مشاجره enter the fray (مجازی) وارد دعوا شدن (verb intransitive) (لباس) رفتن، نخ نما شدن، (طناب) پوسیدن (verb intransitive) (اعصاب) فرسوده شدن (verb transitive) (لباس، طناب و غیره) پوساندن، بردن (verb transitive) (اعصاب) فرسودن frayed nerves/tempers اعصاب خراب، اعصاب داغون tempers are getting frayed تحمل ها کم شده است، اعصاب همه داغون شده است (verb transitive) (رابطه) خراب شدن، تیره شدن
سایر معانی: (noun) (قدیمی) ترساندن، هراساندن (noun) نبرد، جنگ، پیکار، مبارزه، رقابت، دعوا، نزاع، جر و بحث، مشاجره enter the fray (مجازی) وارد دعوا شدن (verb intransitive) (لباس) رفتن، نخ نما شدن، (طناب) پوسیدن (verb intransitive) (اعصاب) فرسوده شدن (verb transitive) (لباس، طناب و غیره) پوساندن، بردن (verb transitive) (اعصاب) فرسودن frayed nerves/tempers اعصاب خراب، اعصاب داغون tempers are getting frayed تحمل ها کم شده است، اعصاب همه داغون شده است (verb transitive) (رابطه) خراب شدن، تیره شدن
دیکشنری
فریاد زد
صفت
frayed, frayingچیز ساییده شده
frayedچیز فرسوده
ترجمه آنلاین
فرسوده