fragmental
معنی
شکسته، پاره پاره، جزء جزء، ریز شده
سایر معانی: رجوع شود به: fragmentary، fragmentary : پاره پاره، ناقص
[عمران و معماری] آواری
[آب و خاک] بافت خرده سنگی
سایر معانی: رجوع شود به: fragmentary، fragmentary : پاره پاره، ناقص
[عمران و معماری] آواری
[آب و خاک] بافت خرده سنگی
دیکشنری
قطعه قطعه
صفت
ragged, dilapidated, scrappy, torn to pieces, fragmentary, fragmentalپاره پاره
fragmentary, fragmentalجزء جزء
broken, fragmentary, zigzag, fragmental, dodderedشکسته
fragmental, fragmentaryریز شده
ترجمه آنلاین
تکه تکه