formulate
معنی
کوتاه کردن، تنظیم کردن، بصورت فرمول دراوردن، فرمول بندی کردن، بشکل قاعده دراوردن یا ادا کردن
سایر معانی: به صورت فرمول بیان کردن (یا درآوردن)، ریختاره دادن، دیسه کردن، تدوین کردن، فرموله کردن، (به طور دقیق و روشن) بیان کردن، مشخص کردن، نیک نما کردن
[ریاضیات] به شکل فرمول درآوردن، به قاعده فرموله کردن درآوردن، فرمول بندی کردن، به قاعده درآوردن
سایر معانی: به صورت فرمول بیان کردن (یا درآوردن)، ریختاره دادن، دیسه کردن، تدوین کردن، فرموله کردن، (به طور دقیق و روشن) بیان کردن، مشخص کردن، نیک نما کردن
[ریاضیات] به شکل فرمول درآوردن، به قاعده فرموله کردن درآوردن، فرمول بندی کردن، به قاعده درآوردن
دیکشنری
فرموله کردن
فعل
formulateفرمول بندی کردن
adjust, regulate, redact, formulate, frame, controlتنظیم کردن
formularize, formulate, formulizeبصورت فرمول دراوردن
shorten, truncate, curtail, brief, dock, formulateکوتاه کردن
formulateبشکل قاعده دراوردن یا ادا کردن
ترجمه آنلاین
فرموله کردن
مترادف
codify ، coin ، compose ، concoct ، contrive ، cook up ، couch ، define ، detail ، develop ، devise ، draft ، draw up ، dream up ، evolve ، express ، forge ، frame ، give form to ، hatch ، indite ، invent ، make ، make up ، map ، originate ، particularize ، phrase ، prepare ، put ، set down ، systematize ، vamp ، work ، work out