entangle
معنی
گیر انداختن، پیچیده کردن، اشفته کردن، گرفتار کردن
سایر معانی: (در شاخ و برگ یا تور یا ریشه های زیرآبی و غیره) گیرانداختن، (ریسمان و گیسو) گوراندن، آشفتن، درهم پیچاندن، (اشکال و دردسر و غیره) گرفتار کردن، درگیر کردن، دامنگیر کردن، دچار کردن، گریبانگیر شدن، گیج کردن، سردرگم کردن، هاج کردن (هاژ کردن)
سایر معانی: (در شاخ و برگ یا تور یا ریشه های زیرآبی و غیره) گیرانداختن، (ریسمان و گیسو) گوراندن، آشفتن، درهم پیچاندن، (اشکال و دردسر و غیره) گرفتار کردن، درگیر کردن، دامنگیر کردن، دچار کردن، گریبانگیر شدن، گیج کردن، سردرگم کردن، هاج کردن (هاژ کردن)
دیکشنری
گرفتار شدن
فعل
enmesh, entangle, circumvent, confuse, embrangle, involveگیر انداختن
complicate, entangleپیچیده کردن
roil, confuse, dishevel, embrangle, embroil, entangleاشفته کردن
implicate, incriminate, confuse, draw, embrangle, entangleگرفتار کردن
ترجمه آنلاین
درهم تنیده
مترادف
bewilder ، burden ، catch ، clog ، come on ، complicate ، compromise ، confuse ، corner ، dishevel ، duke in ، embarrass ، embrangle ، embroil ، enchain ، enmesh ، ensnare ، entrap ، fetter ، hamper ، hook ، impede ، implicate ، intertangle ، intertwine ، interweave ، jumble ، knot ، lead on ، mat ، muddle ، perplex ، puzzle ، ravel ، rope in ، set up ، snag ، snare ، snarl ، swindle ، tangle ، trammel ، trap ، twist ، unsettle