embroil
معنی
اشفته کردن، به نزاع انداختن، میانه برهم زدن، دچار کردن
سایر معانی: (در جنگ و کشمکش و غیره) گرفتار کردن، درگیر کردن، دچار (زحمت و دردسر) کردن، مغشوش کردن، درهم و برهم کردن، آشفته کردن، به هم زدن
سایر معانی: (در جنگ و کشمکش و غیره) گرفتار کردن، درگیر کردن، دچار (زحمت و دردسر) کردن، مغشوش کردن، درهم و برهم کردن، آشفته کردن، به هم زدن
دیکشنری
در آغوش گرفتن
فعل
embroilبه نزاع انداختن
embroilمیانه برهم زدن
embroil, swamp, troubleدچار کردن
roil, confuse, dishevel, embrangle, embroil, entangleاشفته کردن
ترجمه آنلاین
درگیر کردن
مترادف
cause trouble ، compromise ، confound ، confuse ، derange ، disorder ، disturb ، disunite ، encumber ، enmesh ، ensnare ، entangle ، implicate ، incriminate ، involve ، mire ، mix up ، muddle ، perplex ، snarl ، tangle ، trouble