معنی

کار، ماموریت، گماشت، وظیفه، فرض، خدمت، عهده، تکلیف، عوارض گمرکی
سایر معانی: بایستگی، کارداد، مالیات، عوارض، ساو، باژ، (به ویژه در ارتش) ماموریت، گماردگی، (مکانیک) کارایی (مقدار کاری که موتور در شرایط معین انجام می دهد)، بازده، رجوع شود به: duty of water، فر­، درجمع عوار­ گمرکی
[حقوق] وظیف، عوارض
[ریاضیات] وظیفه، حقوق گمرکی، تکلیف، عوارض

دیکشنری

وظیفه
اسم
duty, task, function, obligation, role, workوظیفه
service, favor, duty, office, ministration, meritخدمت
task, duty, obligation, imposition, missionتکلیف
work, job, labor, task, function, dutyکار
duty, responsibility, charge, guarantee, obligation, engagementعهده
mission, assignment, commission, duty, errand, tourماموریت
dutyعوارض گمرکی
duty, appointmentگماشت
assumption, hypothesis, presumption, supposition, obligation, dutyفرض

ترجمه آنلاین

وظیفه

مترادف

متضاد

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.