disoriented
معنی
(verb transitive) بهم خوردن، ناجورشدن، غیرمتجانس شدن
دیکشنری
بی نظیر
فعل
collide, disorient, knock, foulبهم خوردن
disorient, disownاز خود ندانستن
reject, throw down, refuse, deny, decline, refuteرد کردن
disorientناجور شدن
disorientغیرمتجانس شدن
disown, disorientمالکیت چیزی را انکارکردن
ترجمه آنلاین
سرگردان
مترادف
adrift ، all at sea ، astray ، bewildered ، discombobulated ، lost ، mixed up ، not adjusted ، off beam ، off course ، out of joint ، perplexed ، unbalanced ، unhinged ، unsettled