dislocate
معنی
جابجا کردن، از جا دررفتن
سایر معانی: (استخوان و مفصل) جا به جا شدن، در رفتن، در جای عوضی قرار دادن، جا به جا کردن، تغییر مکان دادن، بی خانمان کردن، از جادررفتن استخوان
سایر معانی: (استخوان و مفصل) جا به جا شدن، در رفتن، در جای عوضی قرار دادن، جا به جا کردن، تغییر مکان دادن، بی خانمان کردن، از جادررفتن استخوان
دیکشنری
جابجایی
فعل
replace, displace, dislocate, translocate, heave, repositجابجا کردن
dislocateاز جا دررفتن
ترجمه آنلاین
دررفتگی
مترادف
break ، disarticulate ، disconnect ، disengage ، disjoint ، disorder ، disrupt ، disturb ، disunite ، divide ، jumble ، misplace ، mix up ، move ، put out of joint ، remove ، rummage ، separate ، shift ، transfer ، unhinge ، upset