disjoint
معنی
متلاشی شدن
سایر معانی: از هم گسستن، منفصل کردن، منفک کردن یا شدن، وابندیدن، ناهم بند کردن، از هم گشودن، تکه تکه کردن، (مفصل ها را) از هم جدا کردن، بند از بند گشودن، قطع عضو کردن، اندام بری کردن، (مفصل یا استخوان) از جا دررفتن، جابجا شدن یا کردن، درهم و برهم کردن، نامرتب کردن، واپیراستن، نابسامان کردن، گسیختن، (مهجور) رجوع شود به: disjointed، ازبندسواکردن، بی ربط ساختن، پرت کردن، دررفتن
[ریاضیات] منفصل، غیر متصل، مجزا، جدا از هم، از هم جدا، جدا، نامتقاطع، ناپیوسته، ناهمبند
[آمار] جدا از هم
سایر معانی: از هم گسستن، منفصل کردن، منفک کردن یا شدن، وابندیدن، ناهم بند کردن، از هم گشودن، تکه تکه کردن، (مفصل ها را) از هم جدا کردن، بند از بند گشودن، قطع عضو کردن، اندام بری کردن، (مفصل یا استخوان) از جا دررفتن، جابجا شدن یا کردن، درهم و برهم کردن، نامرتب کردن، واپیراستن، نابسامان کردن، گسیختن، (مهجور) رجوع شود به: disjointed، ازبندسواکردن، بی ربط ساختن، پرت کردن، دررفتن
[ریاضیات] منفصل، غیر متصل، مجزا، جدا از هم، از هم جدا، جدا، نامتقاطع، ناپیوسته، ناهمبند
[آمار] جدا از هم
دیکشنری
پیوستن
فعل
disjoint, disintegrate, splinter, decompose, fragment, crack upمتلاشی شدن
ترجمه آنلاین
از هم گسستن