difficulty
/ˈdɪfɪˌkəlti/

معنی

سختی، مشقت، محظور، اشکال، عقده، مشکل، مضیقه، دشواری، زحمت، گرفتگیری، مخمصه
سایر معانی: بغرنجی، صعوبت، دقمصه، هچل، گرفتاری، درد سر، مانع، فلاکت، تنگنا، درماندگی، جنگ و دعوا، ستیزگری، جنگ و ستیز، عدم توافق، ناسازگاری، بدقلقی

دیکشنری

مشکل
اسم
problem, difficulty, obstacle, knotمشکل
difficulty, hardness, node, spinosityدشواری
hardness, hardship, difficulty, adversity, trouble, severityسختی
inconvenience, trouble, labor, difficulty, work, tugزحمت
hardship, difficulty, adversity, travail, affliction, toilمشقت
pinch, pressure, difficulty, difficult situationمضیقه
complex, difficulty, knot, noduleعقده
difficultyگرفتگیری
predicament, plight, difficultyمخمصه
balk, difficulty, embargo, hitch, impediment, obstacleمحظور

ترجمه آنلاین

دشواری

مترادف

متضاد

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.