difficulty
معنی
سختی، مشقت، محظور، اشکال، عقده، مشکل، مضیقه، دشواری، زحمت، گرفتگیری، مخمصه
سایر معانی: بغرنجی، صعوبت، دقمصه، هچل، گرفتاری، درد سر، مانع، فلاکت، تنگنا، درماندگی، جنگ و دعوا، ستیزگری، جنگ و ستیز، عدم توافق، ناسازگاری، بدقلقی
سایر معانی: بغرنجی، صعوبت، دقمصه، هچل، گرفتاری، درد سر، مانع، فلاکت، تنگنا، درماندگی، جنگ و دعوا، ستیزگری، جنگ و ستیز، عدم توافق، ناسازگاری، بدقلقی
دیکشنری
مشکل
اسم
problem, difficulty, obstacle, knotمشکل
difficulty, hardness, node, spinosityدشواری
hardness, hardship, difficulty, adversity, trouble, severityسختی
inconvenience, trouble, labor, difficulty, work, tugزحمت
hardship, difficulty, adversity, travail, affliction, toilمشقت
pinch, pressure, difficulty, difficult situationمضیقه
complex, difficulty, knot, noduleعقده
difficultyگرفتگیری
predicament, plight, difficultyمخمصه
balk, difficulty, embargo, hitch, impediment, obstacleمحظور
ترجمه آنلاین
دشواری
مترادف
adversity ، arduousness ، awkwardness ، barricade ، check ، complication ، crisis ، crux ، dead end ، deadlock ، deep water ، dilemma ، distress ، emergency ، exigency ، fix ، frustration ، hardship ، hazard ، hindrance ، hitch ، hot water ، impasse ، knot ، labor ، laboriousness ، mess ، misfortune ، muddle ، obstacle ، obstruction ، pain ، painfulness ، paradox ، perplexity ، pickle ، predicament ، quagmire ، quandary ، scrape ، snag ، stew ، strain ، strait ، strenuousness ، struggle ، stumbling block ، tribulation ، trouble