معنی

متروک، خراب، ویران، حزین، بی جمعیت، مخروبه کردن، ویران کردن، از ابادی انداختن
سایر معانی: تنها، تک، یکه و تنها، بی کس، خالی از سکنه، چول، پرت، سوت و کور، متروکه، واهشته، غیرقابل سکنی، در حال ویرانی، به صورت مخروبه، مسکین، فلاکت زده، بینوا، درمانده، فلاکت بار، زار، چول کردن، خالی از سکنه کردن، سوت و کور کردن، واهشته کردن، ترک کردن، گذاشتن و رفتن، دچار هجران کردن، فلاکت زده کردن، مفلوک کردن، به حال زار درآوردن، درمانده کردن، مسکین کردن، بینوا کردن، غیرقابل زیست کردن

دیکشنری

ویرانگر
فعل
destroy, havoc, raze, rubble, demolish, desolateویران کردن
depopulate, desolateاز ابادی انداختن
desolateمخروبه کردن
صفت
abandoned, desolate, obsolete, derelict, lonely, leftمتروک
dilapidated, desolate, subversive, ruinousویران
spoiled, ruined, bad, devastated, impaired, desolateخراب
desolateحزین
desolateبی جمعیت

ترجمه آنلاین

متروک

مترادف

متضاد

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.