cramped
معنی
(به خاطر شلوغی یا انباشتگی) کم جا، تنگ، شلوغ، انباشته، چپانده، به هم چپیده
دیکشنری
تنگ
فعل
limit, restrict, curb, narrow, confine, gagمحدود کردن
cramp, coopدر قید گذاشتن
crampجاتنگ کردن
cramp, equip with a grillسیخ دار کردن
ترجمه آنلاین
تنگ
مترادف
awkward ، circumscribed ، close ، closed in ، confined ، crabbed ، crowded ، hemmed in ، illegible ، incommodious ، indecipherable ، irregular ، jammed in ، little ، minute ، narrow ، packed ، pent ، restricted ، small ، squeezed ، tight ، tiny ، tucked up ، two by four ، uncomfortable