concomitant
معنی
همراه
سایر معانی: ملازم، همایند، ضمیمه، پیوست، همزمان، مقارن، مصادف، پیوسته
[عمران و معماری] همزمان
سایر معانی: ملازم، همایند، ضمیمه، پیوست، همزمان، مقارن، مصادف، پیوسته
[عمران و معماری] همزمان
دیکشنری
همراه با هم
اسم
escort, attendant, concomitant, comrade, compeer, participantهمراه
ترجمه آنلاین
همزمان
مترادف
accessory ، adjuvant ، agreeing ، ancillary ، associated with ، associative ، attendant ، attending ، belonging ، coefficient ، coetaneous ، coeval ، coexistent ، coincident ، coincidental ، collateral ، complementary ، concordant ، concurrent ، conjoined ، conjoined with ، connected ، contemporaneous ، contemporary ، coordinate ، corollary ، coterminous ، coupled with ، fellow ، in tempo ، in time ، incident ، isochronal ، isochronous ، joint ، satellite ، synchronal ، synchronous ، synergetic ، synergistic