compel
معنی
مجبور کردن، وادار کردن
سایر معانی: ناچار کردن، ناگزیر کردن، به زور انجام دادن (یا به دست آوردن)، تحمیل کردن، ملزم کردن، ایجاب کردن، برانگیختن، جلب کردن
[حقوق] مجبور کردن، وادار کردن، ملزم کردن
سایر معانی: ناچار کردن، ناگزیر کردن، به زور انجام دادن (یا به دست آوردن)، تحمیل کردن، ملزم کردن، ایجاب کردن، برانگیختن، جلب کردن
[حقوق] مجبور کردن، وادار کردن، ملزم کردن
دیکشنری
مجبور
فعل
induce, persuade, compel, impel, enforce, obligeوادار کردن
force, compel, enforce, oblige, bludgeon, necessitateمجبور کردن
ترجمه آنلاین
مجبور کردن
مترادف
bulldoze ، coerce ، concuss ، constrain ، crack down ، dragoon ، drive ، enforce ، exact ، hustle ، impel ، make ، make necessary ، necessitate ، oblige ، put the arm on ، put the chill on ، restrain ، shotgun ، squeeze ، throw weight around ، turn on the heat ، urge