compass
معنی
سایر معانی: برد، (صدا) رسایی، (میزان دانش و فهم و دید و غیره) میدان، گستره، (صدا و آهنگ) دامنه، تیررس، نایل شدن، (به سر منزل مقصود) رسیدن، به دست آوردن، (معمولا جمع) پرگار (pair of compasses هم می گویند)، جهت یاب، مرز، پیرامون، حد، محدوده، حصار، مدور، منحنی شکل، (قدیمی) مدار، مسیر مدور، (قدیمی) دور زدن، چرخیدن مسیر گردی را دور زدن، پیمودن، رجوع شود به: encompass، فهمیدن، دریافتن، adj تدبیر کردن، باقطب نماتعیین، n حدود وثغور
[عمران و معماری] قطبنما - جهتیاب مغناطیسی
[مهندسی گاز] قطب نما، پرگار، دایره
[زمین شناسی] کمپاس، قطب نما کمپاس توسط بسیاری از زمین شناسان برای نقشه برداری صحرایی از موضوعات زمین شناسی استفاده می شود . اندازه گیری دقیق ساختار های زمین شناسی مانند خط لولای یک چین، اثر سطح محوری و صفحه محوری و نقشه برداری زمین شناسی بدون استفاده از کمپاس برانتون غیرممکن و کاری نشدنی است
[ریاضیات] پرگار
[معدن] کمپاس(زمین شناسی ساختمانی)