commute
معنی
مسافرت کردن، تبدیل کردن
سایر معانی: مبادله کردن، جابه جا کردن، جانشین کردن، داد و ستد کردن، دگرسان کردن، تغییر دادن، (حقوق - در مورد مجازات) تخفیف دادن، رفت و آمد روزانه یا مکرر کردن ( از فواصل دور مثلا از کرج به تهران)، جانشین شدن، جبران کردن، مسافرت کردن با بلیط تخفیف دار، هرروزاز حومه بشهر وبالعکس سفرکردن
[حقوق] تخفیف دادن، تعویض کردن، تغییر دادن
[ریاضیات] جابجایی بودن، جابجا شدن، تبدیل کردن، تعویض کردن
سایر معانی: مبادله کردن، جابه جا کردن، جانشین کردن، داد و ستد کردن، دگرسان کردن، تغییر دادن، (حقوق - در مورد مجازات) تخفیف دادن، رفت و آمد روزانه یا مکرر کردن ( از فواصل دور مثلا از کرج به تهران)، جانشین شدن، جبران کردن، مسافرت کردن با بلیط تخفیف دار، هرروزاز حومه بشهر وبالعکس سفرکردن
[حقوق] تخفیف دادن، تعویض کردن، تغییر دادن
[ریاضیات] جابجایی بودن، جابجا شدن، تبدیل کردن، تعویض کردن
دیکشنری
رفت و آمد
فعل
turn, convert, transform, transmute, change, commuteتبدیل کردن
travel, barnstorm, commuteمسافرت کردن
ترجمه آنلاین
رفت و آمد