comminute
معنی
خرد کردن، تجزیه کردن، ریز ریز کردن، پودرشدن یاکردن، پودر کردن
سایر معانی: به صورت گرد یا آرد در آوردن، گرد کردن، آرد کردن، تبدیل به غبار کردن، تجزیه شده، خردشده
[عمران و معماری] خرد کردن
سایر معانی: به صورت گرد یا آرد در آوردن، گرد کردن، آرد کردن، تبدیل به غبار کردن، تجزیه شده، خردشده
[عمران و معماری] خرد کردن
دیکشنری
کوتاه کردن
فعل
chop, comminute, minceریز ریز کردن
decompose, break down, parse, analyze, dismember, comminuteتجزیه کردن
comminuteپودرشدن یاکردن
powder, comminuteپودر کردن
grind, squelch, minify, smash, chop, comminuteخرد کردن
ترجمه آنلاین
دقیقه