commanding
/kəˈmændɪŋ/

معنی

فرمان دهنده، حاکم، امرانه، دارای چشم اندازوسیع

دیکشنری

فرمانده
فعل
command, order, ordainفرمان دادن
rule, adjudicate, command, decreeحکم کردن
command, bid, dictate, enjoin, ordain, directامر کردن
bid, command, mouth, orderفرمودن

ترجمه آنلاین

فرمان دادن

مترادف

متضاد

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.