commandeer
معنی
وارد بخدمت اجباری کردن، برای ارتش برداشتن
سایر معانی: (ارتش - به ویژه هنگام جنگ) مصادره کردن، تصرف کردن، (به زور) به خدمت ارتش درآوردن، به خدمت اجباری فراخواندن، مصادره کردن
سایر معانی: (ارتش - به ویژه هنگام جنگ) مصادره کردن، تصرف کردن، (به زور) به خدمت ارتش درآوردن، به خدمت اجباری فراخواندن، مصادره کردن
دیکشنری
فرمانده
فعل
commandeerوارد بخدمت اجباری کردن
commandeerبرای ارتش برداشتن
ترجمه آنلاین
فرمانده
مترادف
accroach ، activate ، annex ، appropriate ، arrogate ، assume ، confiscate ، conscript ، draft ، enslave ، expropriate ، grab ، hijack ، liberate ، moonlight requisition ، preempt ، requisition ، sequester ، sequestrate ، snatch ، take ، usurp