معنی

مغز، هوش، مخ، کله، خرد، ذکاوت، بقتل رساندن، مغز کسی را دراوردن
سایر معانی: محتویات کاسه ی سر (brains هم می گویند)، (اغلب جمع) هوش، قدرت فکری، ذهن، (عامیانه) باهوش، آدم باهوش، شخص با کله، (عامیانه - معمولا جمع) مغز کل، سردسته، سلسله جنبان، سرکرده، سالار (از نظر فکری)، (با ضربه) مغز کسی را درآوردن، مغز کسی را متلاشی کردن، (خودمانی) محکم بر سر کسی کوفتن، تو سری زدن، مغز مهره داران، عضو مشابه آن در بی مهرگان، فهم
[بهداشت] مغزگاهی

دیکشنری

مغز
اسم
brain, marrow, kernel, pith, pate, encephalonمغز
intelligence, intellect, wit, brain, understanding, sagacityهوش
brain, marrow, encephalonمخ
intelligence, brain, sagacity, acuteness, esprit, wittingذکاوت
head, pate, noddle, brain, pash, pericraniumکله
wisdom, reason, intellect, intelligence, mind, brainخرد
فعل
brainمغز کسی را دراوردن
murder, slay, kill, assassinate, brainبقتل رساندن

ترجمه آنلاین

مغز

مترادف

متضاد

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.