braided
معنی
قیطان، گلابتون، مغزی، نوار، حاشیه، حرکت سریع، جنبش، جهش، ناگهان حرکت کردن، جهش ناگهانی کردن، بافتن(مثل توری وغیره)، بهم تابیدن وبافتن، مویسر را باقیطان یاروبان بستن
[پلیمر] بافته شده
[پلیمر] بافته شده
دیکشنری
بافته شده
فعل
braidبهم تابیدن و بافتن
weave, braid, knit, entwine, entwistبافتن
ترجمه آنلاین
بافته شده