affect
معنی
اثر، اثر کردن بر، تغییر دادن، متاثر کردن، وانمود کردن، دوست داشتن، تمایل داشتن، تظاهر کردن به
سایر معانی: تحت تاثیر قرار دادن، اثر کردن، (مهجور) تمایل، ترجیح، ترجیح دادن، عادت (به پوشیدن) داشتن، به خود بستن، نتیجه، احساسات، برخورد، تمایل داشتن به
[مهندسی گاز] اثرکردن
[نساجی] هوافضا
[ریاضیات] تغییر کردن
[روانپزشکی] عاطفه
سایر معانی: تحت تاثیر قرار دادن، اثر کردن، (مهجور) تمایل، ترجیح، ترجیح دادن، عادت (به پوشیدن) داشتن، به خود بستن، نتیجه، احساسات، برخورد، تمایل داشتن به
[مهندسی گاز] اثرکردن
[نساجی] هوافضا
[ریاضیات] تغییر کردن
[روانپزشکی] عاطفه
دیکشنری
تاثیر می گذارد
اسم
effect, result, efficacy, affect, relic, traceاثر
فعل
affectاثر کردن بر
change, modify, alter, shift, mutate, affectتغییر دادن
affect, touchمتاثر کردن
feign, pretend, fake, seem, feint, affectوانمود کردن
love, like, smack, savor, affect, savourدوست داشتن
fall off, desire, incline, lean, trepan, affectتمایل داشتن
affectتظاهر کردن به