addled
معنی
چرکی، باطلاق، کثافت، (مجازا) سختی، گرفتاری، آدم بی کله، گندیده، فاسد ضایع کردن، فاسد کردن، ضایع شدن، فاسد شدن، رسیدن، عمل آمدن، گیج کردن، خرف کردن
دیکشنری
اضافه شده
فعل
rot, addleضایع شدن
spoil, waste, addle, damage, mar, decayضایع کردن
corrupt, addle, bastardize, canker, debauch, depraveفاسد کردن
knock down, confuse, confound, distract, befuddle, bewilderگیج کردن
addle, fool, stultify, stupefyخرفت کردن
debase, addle, blemish, cripple, damage, deformعیب دار کردن
ترجمه آنلاین
اضافه شده
مترادف
balled up ، befuddled ، bewildered ، fouled up ، gone ، mixed up ، out of it ، punchy ، rattled ، shaken ، shook ، shook up ، slap happy ، thrown ، unglued ، woozy