(عَ یّ) [ ع. ] (ص.) شریف، بزرگوار.
فرهنگ فارسی معین
۱. رفعت؛ بلندی قدر؛ شرف؛ بزرگواری. ۲. (اسم) آسمان. ۳. (اسم) مکان بلند.
فرهنگ فارسی عمید
[ عَ ] (اِخ) ابن احمد مهلبی لغوی، مکنی به ابوالحسن. رجوع به علی مهلبی شود.
لغتنامه دهخدا
[ عَ ] (اِخ) ابن اخشید، مکنی به ابوالحسن. سومین تن از سلاطین آل اخشید در مصر و شام بود که از ۳۴۹ تا ۳۵۵ هـ . ق. سلطنت کرد. رجوع به «آل اخشید» شود.
[ عَ ] (اِخ) ابن اسباطبن سالم کوفی شیعی، مکنی به ابوالحسن. رجوع به علی کوفی شود.
[ عَ ] (اِخ) ابن اسحاق، معروف به ابن سلار و ملقب به الملک العادل سیف الدین. وزیر ظافر عبیدی صاحب مصر. رجوع به ابن سلار شود.
[ عَ ] (اِخ) ابن اسحاق أبیوردی خاورانی، ملقب به اوحدالدین. رجوع به علی أبیوردی شود.
[ عَ ] (اِخ) ابن اسحاق طوسی. وی پدر خواجه نظام الملک بود. رجوع به علی طوسی شود.
[ عَ ] (اِخ) ابن اسحاق مروزی، مکنی به ابوالحسن. تابعی بود. نیز رجوع به ابوالحسن علی... شود.
[ عَ ] (اِخ) ابن اسد، مکنی به ابوالمعالی. امیر بدخشان و معاصر ناصرخسرو بود. ابیات ذیل از اوست: فخر دانا به دانش و ادب است فخر نادان به جامه و سلب است ادب و دانش از ادیب اکنون خوار، ورچند ...
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.